دومین چالش چهارده شب نوشتن

شب دوم🌙

مجسمه

صدای بلند موزیک عربی در باشگاه هر جنبنده‌ای را وادار به جنبش می‌کند. سقف کوتاه باشگاه، در هنگام پخش موزیک عربی انگار کوتاهتر شود، راه نفس را هی تنگ‌تر و تنگ‌تر می‌کند.... هنرجویان عرقریزان، در عرض دو گام قر می‌دهند به راست و بعد با دست و پای مخالف، قر می‌دهند به چپ.
سکه‌های شال دور کمر مربی در نظمی هماهنگ با او به چپ و راست می‌روند و رویای یک شب عربی را کامل می‌کنند.

من اما چه می‌کنم؟
من دارم وزنه می‌زنم ... یک دو سه... تا بیست باید بروم... من وزنه می‌زنم و به کسانی که رقص عربی می‌کنند غبطه می‌خورم، نه بخاطر رقصیدن که آخرین کار دنیاست که من شاید بتوانم یاد بگیرم... نه... بلکه بخاطر ارتباط موثریکه با مربی دارند. همزمان با آنها می‌رود، می‌آید، عرق می‌ریزد. در آینه حرکاتشان را اصلاح می‌کند و آن لبخند پهن و بزرگ را روی لبهایش در تمامی حالات، حفظ می‌کند. عرق از هفت بندشان جاریست و پیداست که حرکت، چه جانی از آنها به لب می‌رساند اما مربی بار جمع را به دوش می‌کشد و نمی‌گذارد که بشکنند و وسط راه، بنشینند.

در هیاهوی آهنگ عربی سالن، صدای بم و نفوذناپذیر مربی من از آن سر سالن تا گوش‌های من صفیر می‌کشد که وزنه را درست بزنم... صدای بم بدون هیچ لحنی که نشان دهد از عملکرد من راضی هست یا نه
می‌آید و مستقیم در اعماق اعصاب دستهایم نفوذ می‌کند. وزنه‌ها را سفت‌تر می‌چسبم.

دستهایم را در حالی‌که احساس می‌کنم جانی برای بالا آمدنشان نمانده، لرزان لرزان بالا می‌برم. لرزش هر عضله‌ی کوچک را با تمام وجود احساس می‌کنم. لرزش از بازو شروع می‌شور و تا گردنم ادامه دارد... به خودم تلقین می‌کنم مربی رقص، به من هم دارد لبخند می‌زند... دستهایم جان می‌گیرند و وزنه بالاتر می‌رود...یک دو سه چهار پنج شش... برو تا بیست

من با همین لبخند دزدیها، کلی جان می‌گیرم و در جائیکه احساس می‌کنم چیزی نمانده که بازوهایم قطع شوند، به حرکتم ادامه می‌دهم.

مربی صدای بمش را دوباره پرت می‌کند سمت من... درست بزن... دستها رو به آینه

گاهی احساس می‌کنم مربی عزیز من نه تنها پیشانی که تارهای صوتیش را هم بوتاکس کرده است. در این چند جلسه علی رغم تمام آنالیزهایی که کرده‌ام نتوانسته‌ام تشخیص دهم که جز لحن دستوری، چه احساسی پشت صدایش نهفته است...

صدای موزیک عربی قطع می‌شود. هنرجویان مشغول سرد کردن شده‌اند. به دنیای بی‌روح وزنه‌هایم باز می‌گردم و به زور سعی می‌کنم مربی عزیزم را با لبخندی بر لبش مجسم کنم... نشاندن لبخند بر لبهای مجسمه کار چندان ساده‌ای نیست. خطوط شکل گرفته و محکم فک در تلاش برای نشاندن لبخند، خواهند شکست و در چهره تنها ردی از درد باقی می‌ماند... درد دنیا آوردن یک لبخند از یک جفت لب عبوس.

ادامه می‌دهم هجججججججده
نوززززززززده
و نهایتا....... بیسسسسسست

وزنه ها را می‌‌گذارم روی زمین. با احترام چون دستهایم جان بی‌احترامی کردن ندارند. وزنه ها هم مثل من خسته‌اند.آنقدر خسته‌اند که جان قل خوردن ندارند. زیر پایم می‌ایستند ... با تمام وجود می‌کوبم روی بازوهایم و به وزنه‌ها دهن کجی می‌کنم.

دومین چالش چهارده شب نوشتن

شب اول🌙

توهمِ قدرتِ انتخاب، در دنیایی پر از غافلگیری

می‌دانم تیتر آنقدر طولانی شده که بیشتر شبیه یک جمله‌ی فلسفی شده تا یک تیتر ساده برای شروع یک چالش دوهفته‌ای. اما هرچه تیشه زدم به واژه‌ها، کوتاه‌تر نشد که نشد...

🌙خوش آمدید به دومین چالش دو هفته‌ای🌙

کیک صورتی سفارشی ما مثل جنینی که تا نه ماهگی دوام می‌آورد، اما دم آخر، آن لحظه‌ی با شکوه تولد را از او دریغ می‌کنند، هیچوقت از فر داغ شیرینی پزی، راهی به یخچال سرد و خوشمزه‌ی شیرینی فروشی پیدا نکرد و بالطبع روی میز ما هم نیامد و لبهای ما را هم صورتی نکرد...

کیک صورتی در ساعت ۱ فرمان بازگشت به آشپزخانه را دریافت کرد و تنها چیزی که نشان می‌دهد روزی قرار بوده پا به دنیای خوراکی‌ها بگذارد، یک فیش صورتی رنگ است، یک فیش که به همان اندازه که اعتبار می‌داد به بودن کیک، این قدرت را داشت که حکم نبود شدن او را هم بدهد.

کیک صورتی حجم دلپذیری بود برای اجرای زنده‌‌ای از La Vie en rose *. یک نه بزرگ بود به تمام آبی‌ها ‌و بنفش‌ها و قهوه‌ای ها
اما در لحظه‌ی آخر ... یکی دو ساعت مانده به کل کشیدن به افتخار این انتخاب، دنیا، دستهای ما را گرفت، چرخاند، برد بالا و انداخت در گردابِ جبر.

تاب می‌خورَد سرم، تاب می‌خورد تمام دنیای اطرافم، سیاهی و سفیدی دیگر نیست. خاکسترِ جبر روی تمام انتخاب‌ها را پوشانده و صورتی هم، هم‌رنگِ آبی، هم‌رنگِ بنفش، شده. غم‌آجین، غم‌انگیز، اندوه‌بار...

زنجیرهایی بلند، هر روز به یک جای دنیای ما گیر می‌کند و ما، ما پرومته‌های این کوه بلند را ، می‌غلتاند به نقطه‌ی آغاز، به نقطه‌ی پیش از آغاز، به عدم...
دندانه‌های خشونت‌بار جبر را می‌گیرم و با پنجه‌های قدرتمندِ واژه‌ها هی سمباده می‌زنم، هی تراش می‌دهم.... هی سمباده می‌زنم هی تراش می‌دهم... آیا به اختیار می‌رسم؟

ته تهش، ته ته تهش می‌شود غافلگیری. چه خوب است این غافلگیری. انگار طعمی پذیرفتنی تر از جبر دارد. تازه، یک حس خوشایند پدیدار شدن لحظه‌های خوب را هم، بی‌هوا به انسان القا می‌کند. پشت دیوار بلندِ مفهومِ واژه‌ها پنهان می‌شوم و فکر می‌کنم زندگی همین است... هم جغد دارد هم قناری**


* ترانه‌ای در ستایش عشق از ادیت پیاف. به معنای زندگی به رنگ صورتی

** از جناب فریدون مشیری

پیش درآمد

کیک با طعم انتخاب

در بلوار پر ازدحام ما، شیرینی فروشی بزرگی است که تازه افتتاح شده. اسمش را درشت با خط انگلیسی به رنگ صورتی بالای سر درش نوشته و در این شلوغ بازار بلوار، یک نفر راهنما را گذاشته تا لابلای ماشینها جای پارک برایت نشان بدهد.

بعد از کلی چپ و راست کردن و به معنای واقعی چپاندن ماشین بصورت کج و معوج در بین موتورهای پیک و پاترولهای* غول پیکر، موفق می شوم بروم داخل.

برق نو بودن همه چیز چشمم را گرفته. قبلا هم خرید کرده‌ام از اینجا اما هنوز بوی نوی و تازگی برایم جذاب است. خانمهای مرتب و اتو کشیده با لباسهای در حد مجاز، شیک و مرتب پاسخگو هستند و همین به قول صادق خان، فضا را مطمئن تر می‌کند.

کیک تولد می‌خواهم
برای چند نفر؟
حدودی ده دوازده نفر
بخورند؟
ای... هم بچه داریم هم مثل خودم بخور😋😋

ردیف کیکها را نشانم می‌دهد.
بیشترشان انگار حمام شیرکاکائو گرفته‌اند از سر تا پایشان رنگ قهوه‌ای می‌چکد... قهوه‌ای اگرچه زیباست و قهوه‌اش مخصوصا دل می‌برد اما مناسب یک عصر زیبای بهاری هم آیا هست؟؟؟
سر تکان می‌دهم که نه،
کیک‌های دیگرش را نشان می‌دهد
بنفش بنفش آبی
سفید بنفش آبی
بنفش بنفش سرمه‌ای
انگار بخواهد غم را با کد مورس به خریدار انتقال بدهد
کیکها را با رنگ می خوانم
من غمگینم پس هستم
تا وقتی هستم غمگینم
چرا تولدمان غم آجین شده؟؟؟؟

رو به صندوقدار می‌کنم می خواهم کیک سفارش بدهم... می‌گوید چرا از همین ها نمی‌برید ؟
_ غمگینند. رنگ شاد می خواهم.
جوانکیست عینکی، با صورتی خنده‌رو. از آن جنس صورت‌ها که فقط برای لحظات شاد آفریده شده‌اند.
با خنده می‌گوید:
رنگ اینها که شاد است

آه می‌کشم. بی صدا. شک ندارم که بلو جزمین* را ندیده‌است. اصلا برای چشمهایی که زیبایی و خنده را در نگاهشان یدک می‌کشند همه‌ی رنگها شادند حتی بنفش در پررنگ ترین حالت ممکن.

سخن کوتاه
از قنادی تازه افتتاح شده بیرون می‌آیم. به سراغ قنادی سر خیابانمان می‌روم.حقا که دود همیشه از کنده بلند می شود. کارم در عرض چند دقیقه راه می‌افتد. یک کیک بزرگ صورتی سفارش می‌دهم. مرد، سر رنگش چانه نمی زند و به زور کیکهای ناراحتش را غالب نمی کند فقط با خنده هشدار می‌دهد که رنگی که سفارش داده‌اید لبها را صورتی می‌کند
می‌خندم🙂
می گویم اشکالی ندارد... چی بهتر از رنگ صورتی
🌸🌸🌸🌸🌸

*والا من ماشین شناس نیستم. همه‌ی ماشینهای بزرگ از نظر من پاترول هستند.

* اشاره به فیلم بلو جزمین با بازی بی نظیر کیت بلانشت

دو فیلم در یک روز

خب خب

خوبی فیلم‌ها در فیلمو این است که قشنگ حشو و زواید آن گرفته شده طوری که با ضیق وقت هم می‌توان فرصتی دست و پا کرد و دو فیلم را در یک صبح بهاری نگاه کرد.

خطر لو رفتن

ادامه نوشته

کی این همه سال گذشت

یک بهار

یک تابستان

یک پاییز

یک زمستان را دیده‌ام... باقی همه تکراریست

دیشب به دوستم که زنگ زد تولدم را تبریک بگوید همین نقل قول را از نیما گفتم.

اردیبهشت همیشه زیبا بوده، انگار نقطه‌ی اوج آفرینش را در این ماه گذاشته‌اند و باقی همه فرود است به باتلاق زندگی

اما، این اردیبهشت(این در معنای همین که الان هست) برای من فقط یک تکرار است

بعد از چهل و شش سال، چه چیز تازه‌ای برایم خواهد داشت؟

هر سال روز تولدم خیلی خوشحال بودم، اما امسال حالم، حال دم سال تحویل است... پر از بغض، پر از دلتنگی... سخن از خستگی و افسردگی نیست، صحبتم بر سر ملال روزهاست...

گاهی فکر می‌کنم درختان چه حوصله‌ای دارند که سال از پی سال، چهار فصل را تکرار می‌کنند.

آن نیاز شدید به نو شدن را آیا توانم پاسخ گفت؟