جاده خاکی
عصر دلچسب سهشنبه است. سهشنبه برای من یک روز معمولی نیست. تقریبا تنها روزی در هفته است که پیشفروش نکردهام و اگر نه به تمامی بلکه ساعاتی از آن را میتوانم بدون برنامهریزی بگذرانم. امروز را در کنار پختن نهاری خوشمزه صرف دیدن سریال کردم و حدود ساعت سه تصمیم گرفتم چرت کوتاهی بزنم که برنامهام به هم ریخت.
ساختمان کوچک ما، ساختمان آرامی است دور از سر و صدا و جر و بحثهای خانوادگی یا صدای خنده و بازی بچهها. انگار کنید جزیرهای بدون سکنه، در وسط اقیانوسی آرام.
با این توصیفات میخواستم در آرامش غرق خواب شوم که صدای ضجهی کودکی به گوشم رسید.
مدتهاست صدای گریهی بچهای را نشنیدهام و باید بگویم این صدا از معدود صداهایی است که دوستش دارم. گریهی بچه همیشه مرا به جریان بیامان زندگی وصل کرده و در نظرم هر کودکی بالفطره مبارزی خستگی ناپذیر است که با تنها سلاح خود یعنی گریه، تا آخرین نفس پای خواستهاش میایستد.
صدای گریهی کودک آنقدر شدید بود که نتوانستم بخوابم و چیزی که بیشتر مرا آشفته میکرد صدای بزرگترهایی بود که سعی داشتند او را ساکت کنند. زنی ممتد تکرار میکرد که "اینو بخور" و زن دیگری تاکید میکرد " اگه نخوری من میخورم"
بچه آنقدر کوچک بود که گمان نکنم از این تهدید میتوانست سر در بیاورد اما بزرگترها فکر میکردند لابد اینطوری میتوانند او را راضی به خوردن کنند. احتمالا دارو بود که کودک نمیخورد و اگر تجربهی مرا داشتند میدانستند که اگر در این حالت دارو را بخورد، یا بالا میآورد یا در گلویش میپرد. به هر روی دوست داشتم فریاد بزنم که کمی این طفلک را رها کنید تا گریهاش را بکند.
داد میزدم آن قاشق داروی لعنتی را از او دور کنید تا در آغوش شما احساس امنیت کند. بتواند دست و پایش را جمع کند و پوشکش را بالا بکشد. بتواند دمی آرام بگیرد....
آن وقت با یک قاشق بستنی یا یک لیوان نوشابه دارو را به او میدادم. میدانم راهکارم بوی بدجنسی میدهد اما بین خودمان بماند کودکی که تا انتهای توانش مبارزه کرده سزاوار کمی چیزهای ممنوعه هم هست. همیشه که پایان مبارزات نباید تلخ باشد. فرصت برای تلخکامی و لمس بیرحمی زندگی و سخنرانی در نکوهش بستنی و نوشابه میتواند بماند برای بعد. این کودک حالا نیاز دارد اندکی هم به این دنیا و آدمهایش امیدوار بشود. این کودک حق دارد بدون زجر اضافه حالش بهتر شود. حق دارد جز درد بیماری درد دیگری را روی شانههای کوچکش احساس نکند. حق دارد در دنیای محدود به طعم شیر و تخممرغ و سوپ و فرنی، گاهگاهی هم به جاده خاکی بزند و زندگی را جور دیگری، خارج از روال، تجربه کند
اصلا هنر زندگی کردن در همین جاده خاکی رفتنهاست... اینکه کی کجا و با چه کسی فرمان را از مسیر اصلی منحرف کنیم و از تعادل خارج شویم
حالا نه به قول بودلر که میخواست مدام مست باشد اما گاهگاهی هر کس با شیوهای باید بخزد در جادهای که راه هر روزهاش نیست... داروی تحمل درد، پنهان در سنگریزههای مسیرهای کمتر رفته است. مسیرهایی که کمتر پا خوردهاند. مسیرهایی بکر و گاه ممنوع.
پ.ن . حالا نرید کار دست خودتون بدین یک وقت
در حد همون بستنی و نوشابه من زدم به جاده خاکی