در آستانه
در مجموعه ی در آستانه از کسانی می نویسم که با صیقل زمان، رنگ احساسشان تغییر کرده.
حیف ف ف ف ف
یعنی این زن هم خوشبخت نبوده!!!!
از دوران طفولیت در روابط بین آدمها خیلی دقیق بودم. سعی می کردم با همان دید کودکانه پوستهی روابط ظاهری را بشکنم و ببینم زیر آن پوسته که گاهی نرم و لطیف بود گاهی زبر و خشن و گاهی غبار بیتفاوتی روی آن نشسته بود...چه حقایقی یا چه حقیقتی، نهفته است.
حالا که گذر عمر از خیابان کودکی و جوانی گذشته و میدان چهل را دور می زنم از غالب آن زندگیها چیزی حدود سی سال می گذرد، حالا کم یا بیش. اما در قامت خودشان یک عمر هستند. عمری که می شود بالید و بال و پر گرفت یا آنکه کوبید و خاکستر به سر گرفت.
باز هم خبر یک جدایی به گوشم رسید. تمام مدت در حالیکه از تعجب نمی توانستم هیچ حرفی، مطلقا هیچ حرفی بزنم در ذهنم دوره می کردم: زن خوشبخت... زن خوشبخت
تصوری که تمام این سالها از کودکی تا به امروز از زندگی این زوج داشتم. طوریکه یک بار حتی به ایشان گفتم چقدر خوب زندگی می کنند.... الان که فکر می کنم، همان چند سال قبل که از سر خوشحالی به این نکته اشاره کرده بودم، خانم عزیز مورد نظر از اظهار نظر من فقط بهت زده شد و من حالا معنی آن بهت را می فهمم.
و حال سوال اینجاست چقدر حق داریم ظاهر زندگی را حفظ کنیم. حریر دلفریبِ فریب را تا چند سال باید به تن کنیم و در خلوت پشمینه پوش باشیم ، خراشیده تن از چنگالهای بی رحم ناسازگاری.
باز سازی یا باز پروری این زندگی بعد از سی سال اگر نگویم غیر ممکن اما تقریبا غیر ممکن است. اصلا شاید طرفین دیگر میلی هم به بازسازی نداشته باشند...