تنها یک وجب آن طرف تر

اگر از آن دسته آدمهایی هستید که ترسهای شبانه دارند، این مطلب توصیه نمی شود.

    در زمانی که رفتن برق امری عادی محسوب می شد و تاریکی جزئی از قوت روزانه مان،  بود، مهمان عزیزی داشتیم که چراغ ساعات خاموشی را با خاطره گویی روشن می کرد. خاطره ای که اثرش قریب سی سال در جانم ماند و زمان برد تا زهرش از ذهنیاتم بیرون کشیده شود.
    مهمان عزیز ما در سه جلسه ی پی در پی خاموشی برای ما کودکان که گرد چراغ گازی حلقه می زدیم ماجراهای ترسناک تعریف می کرد و به خصوص به من می گفت جلو رویش بنشینم، چون با زبان درازی گفته بودم که از هیچ چیز در دنیا نمی ترسم. بیشتر یک لاف کودکانه بود تا حرفی جدی، اما همین باعث شد که مجبور شوم سه جلسه ی تمام در تاریکی بنشینم روبروی قصه گوی عزیز و خاطرات ترسناکی را گوش کنم.
     ماجرا مربوط می شد به زنی که هر شب بعد از غروب به مقصد گورستان آژانس کرایه می کرد و نیمه شب هم با همان آژانس به خانه بر می گشت. راوی داستان هم راننده ی آژانس بود که از قضا دوست مهمان ما بود و با چشم خودش تمام وقایع را دیده بود. 
      
    راننده تعریف کرده بود که هر شب زنی را به مقصد گورستان می برده و زن از او می خواسته که همانجا بماند تا برگردد و تاکید می کرده که به فکر تعقیب کردن زن هم نیفتد که بد می بیند. اما راننده بعد از یکی دو شب، مشکوک می شود و دلش طاقت نمی آورد و شب سوم زن را تا داخل قبرستان تعقیب می کند......

     من با همه ی شجاعتی که در خود می شناختم، شبها به تختم می رفتم تا بخوابم اما... چیزی در من تغییر کرده بود. هراسی در دلم افتاده بود که به این شکل خودش را بروز داد: اگر ذره ای از دست یا پایم از تخت بیرون می افتاد احساس ترس و نا امنی می کردم.
هر آن منتظر بودم تا دستی از زیر تخت مرا پایین بکشد و با خودش ببرد.
تازه تخت من پایه نداشت و به زمین چسبیده بود، اما توهم قدرتی دارد که منطق بردار نیست.
سالها گذشت و ازدواج کردم. تنها نبودم اما همچنان از بیرون افتادن دست و پایم از تخت می ترسیدم و شبها کاملا مراقب بودم جایی از بدنم بیرون نیفتد.
     اگر تا کنون ترس شبانه نداشته اید مطلبی که نوشتم برایتان خیلی دور از ذهن است و شاید کمی هم لوس به نظر برسد. اما حقیقتی است که من تا همین چند سال اخیر درگیرش بودم. با وجود اینکه قصه گوی عزیز ما بعد از پایان ماجرا تاکید کرد که ماجرا غیر واقعی بوده و همه اش ساخته ی تخیلش بوده، اما ترس جایی در ذهنم مالکانه نشسته بود و قصد رفتن نداشت و ماند و ماند و ماند...


     نمی دانم چه چیزی در من تغییر کرد که این ترس شبانه از بین رفت، اما هر چه بود حدود سی سال زمان برد تا دست و پایم را بتوانم یک وجب آن طرف تر از تختخوابم ببرم.