برای آن پرنده که نامش را نمی دانم

دلداده‌ی آن آواز دورم 
آنقدر دور که معلوم نیست شاد است یا غمگین
فقط هست
این فقط بودن را دوست دارم

 

 

دلتنگی

شورلت ارغوانی در میان این بزرگراه غریبی می‌کند
راه خانه‌اش را سالها پیش خراب کرده‌اند
از نفس افتاده میان این همه آهن، این همه آسفالت
دلش جاده می‌خواهد 
یک راه خاکی درب و داغان
که آرام آن را بپیماید
طوری‌که هر یک کیلومترش، یک ساعت طول بکشد.

 

 

 

مپرس چگونه‌ام که تلخ‌ام...بسیار...بسیار...بسیار

اگر به خانه‌ی من آمدی، چراغ قوه همراهت باشد. راه پله هایمان هیچ منفذی برای نور ندارند...

اگر به خانه‌‌ی من آمدی هوای پاک بیاور، نباشد که خفه شوی

قبلا نوشت

.....

اکنون نوشت

می دانم که می‌شود اما حس و حوصله‌اش نیست که برای وبلاگم مارش عزا بگذارم. ریکوئیم موزارت خیلی به حال و هوای این روزها می خورد. همان که مردی که صورتش را نشان نداده، به موزارت سفارش می‌دهد و عمر موزارت کفاف نمی‌دهد که تمامش کند و می‌شود مارش عزای خودش.

ما بی‌چهرگانی هستیم که سفارش مارش عزایمان را داده‌اند و این سعادت را داریم که بشنویم‌اش و هربار ، بی‌شباهت به اندوه قبلی، قلبمان مالامال شود از اندوهی تازه، که دست و پایش را آنقدر کش می‌دهد تا جا شود در این سینه‌ی تنگ وامانده.

عباس صفاری شاعر معاصر دو روز قبل در کالیفرنیا در گذشت.

الان هم خبر درگذشت مهرداد میناوند را خواندم. فقط چهل و پنج سال داشت و به تازگی برای بار دوم ازدواج کرده‌بود.

چند ماه پیش هم علی رضا راهب شاعر دو استکان عرق چهل گیا،  آخرین پستش را گذاشت و طلب شفا کرد و شانزده ساعت بعد، بر اثر کرونا فوت کرد.

فرقی نمی‌کند کجا باشی، هر کجا که باشی مرگ به سراغمان می‌آید. 

این روزها بد دارد می‌گذرد و در میان این همه خبر بد عجیب تنوعی موج می‌زند

آیا جهان تا کنون این همه زشت بوده‌است!!!!

آیا تا کنون این همه دست رد به سینه‌ی مردمانش زده‌است!!!!

آیا تاکنون شده که این همه ما را در کنار هم نخواهد!!!

که جام زهرش را دستش بگیرد و با چشمان باز بسته، پشنگ کند در میان ما

ای بینوا ما!!!

 

پرواز ۷۵۲

یک سال گذشت...

و ما از درون، به اندازه‌ی ده سال پوسیدیم

 

 

 

پایان

 

درختی سی ساله خشکیده و یک خالی بزرگ  روی تنه‌اش به یادگار مانده.

 

تقدیم به عاشقان پاییز

🍁🍂🍁🍂🍁
پادشاه فصل ها پاییز

باز آخر تابستان شد و سر خط پاییز. هرسال به میهمانی خداحافظی تابستان و سلام پاییز دعوت می شوم. جای شما خالی. میزبانان خوش ذوقی دارم. اگر دوست دارید شما هم بیایید به مهمانی برویم. میز بزرگیست من در وسط نشسته ام اخوان این سوی میز نشسته، دژم و درهم و مشیری آن سوی نشسته با لبخندی شیرین به پهنای صورتش. هرگاه یکیشان دعوتم می کند به تنهایی، نمی روم. بهشان گفته ام هر دوی شما را دوست دارم. کاری هم به کار تضاد افکارتان ندارم. هر گاه بر سر یک میز بودید، مرا هم دعوت کنید. خدا را شکر مشیری خوش اخلاقست و از اخوان اخمو زیاد به دل نمی گیرد. دو طرف میز می نشینند، هرچه این می گوید، آن یکی مچاله می کند و به سمتش پرتاب می کند. شاعرند دیگر، تهش از پس هم برمی آیند.

لذتش می ماند برای ما!!!

 

مشیری نگاهش به زندگی گرم و پر از مهر هست، در تمامی اشعارش از محبت لبریز هست و دنیا در چشمش آموزشگاه محبت است

از مرگ گریزانست و دلبسته ی زندگیست

نمی خواهم بمیرم تا محبت را به انسانها بیاموزم...

من عاشق دیدگاهش به زندگی هستم.

آنسوی میز اما اخوان نشسته، سه گره در هم و سبیلها از بناگوش در رفته.

زندگی شاید همین باشد

یک فریب ساده ی کوچک

آن هم از دست عزیزی که تو دنیا را

جز برای او و جز با او نمی خواهی

آری آری بی گمان باید همین باشد.

باقی اشعار جناب اخوان هم بیشتر از این امید را به زندگیتان نمی آورد. اما من دیوانه وار دوستش دارم و لالایی خیلی از شبهایم، اشعار جناب سوشیانت است.

ده دوازده سالگی دیوان مشیری از من جدا نمی شد و نه تنها شعر کوچه، که خیلی شعرهای دیگر را هم از او دوست داشتم. با این شعر تا مرزهای عاشقی می رفتم و برمی گشتم

من از کجا سر راه تو آمدم ناگاه

چه کرد با دل من آن نگاه شیرین... آه

مدام پیش نگاهی مدام پیش نگاه

کدام نشئه دویدست از تو در تن من

که ذره های وجودم تو را که می بینند

به رقص می آیند

سرود می خوانند

من با این شعر سر جاده ی عاشقی می نشستم و تصور می کردم که او ناگهان در سر راه من سبز می شود و با حضورش لرزه بر تمامی اندامم می اندازد. اوج نوجوانی و احساساتم بود.

دانشجو بودم که با اخوان آشنا شدم. شاعر سرد زمستان

در اشعار اخوان باران می بارید و سوز برفش، به آفتاب تابستانش می چربید. اصلا الان که خوب فکر می کنم از آفتاب تابستان در اشعارش خبری نبود. هرچه بود شب و باران و زمستان و برف بود.

نخستین نم نم باران پاییز که می بارید، قبل از هر کار به اشعار باران خورده ی اخوان پناه می بردم

ببار، ای روشنای پاک

فرو ریز ای نخستین نم نم باران پاییزی

زلالت را بر این افتاده تر از خاک

.....

الان هم بعد از گذر سالها که چین به دور چشمهایم آورده و سپیدی مو بر سیاهیش غالب گشته ، و به قول دوستی، عقل پیرانه سری، غالب گشته، هنوز هم بین این دو شاعر گیر افتاده ام. نشسته ام وسط میز. مشیری برایم از عشق و امید و مهر می سراید و آفتاب تابستان را به رخم می کشد... گوش می دهم. عاشقانه گوش می دهم و باور می کنم که 

گر مرگ نا زیبا و تلخ است 

اما به دنیا آمدن شیرین و زیباست

بالا گرفتن ، برگ و بر دادن ، شکفتن

هر لحظه یک دنیا تماشاست

اخوان اما آن سوی میز بیکار نمی نشیند و نمی تواند سکوت کند

شروع به خواندن می کند

بیا مادر! بیا مادر!

منال از این سکوت سرد و یاس آلود من دیگر.

برایت همزبان تازه ای آورده ام : مایا

چو فرزندت غریب، اندوهگین، تنها.

ببین- جز من- غریبی را ازین تنهاتر و اندوهگین تر دیده ای ، آیا؟

نفس سرد اخوان مرا هم سرد می کند. یعنی ته زندگی همین سرماست؟ همین اندوه بی پایان!

مشیری هم کم نمی گذارد البته. اخوان که از تنهایی می گوید او هم می تازد به پادشاه فصلهای اخوان، پاییز

گرمی آتش خورشید فسرد

مهرگان زد به جهان رنگ دگر

پنجه ی خسته ی این چنگی پیر 

ره دیگر زد و آهنگ دگر

...

اخوان بوی پاییز به مشامش می خورد. لبخند نیمه جانش جان می گیرد، نمی گذارد مشیری به ویران کردن پاییز و پیروزی تابستان برسد. مرا به سمت خودش بر می گرداند و با لبخند می خواند

باغ بی برگی، که می گوید، که زیبا نیست؟

داستان از میوه های سر به گردونسای اینک خفته در تابوت پست خاک می گوید

باغ بی برگی

خنده اش خونیست اشک آمیز

جاودان بر اسب یال افشان زردش می چمد در آن

پادشاه فصل ها پاییز.

من نشسته در وسط نگاهم به اخوان و نیم نگاهم به فریدون خان

چاره ای نیست... دور دور پاییزست و سوشیانت بر اسب می راند. جناب اخوان همانطور که سبیلش را تاب می دهد، پیروزمندانه بلند می شود، برای من و فریدون خان به علامت پایانی خوش دست تکان می دهد و برای حسن ختام می خواند :

آه

بس کنم دیگر

خالی هر لحظه را سرشار باید کرد از هستی

زنده باید زیست در آنات می رنده

با خلوص ناب تر مستی.

مهسا 
اول پاییز نود و پنج

پ.ن. مطلب برای چندمین بار باز نشر شده😉
🍁🍂🍁🍂🍁

جای خالی سلوچ

خنده ی آفتاب بر گلهای قالی، نشان می دهد که همه سلوچ نیستند که بگذارند و بروند

چه از سر اجبار کائنات باشد چه از سر اختیار دل مهربان

خورشید هنوز هم می تابد

بر من و بر قالیچه ی اتاقم.

 

⁦❤️⁩⁦❤️⁩⁦❤️⁩

هر روز

به سبکی آفتاب

سوار قالیچه ام می شوم

و تا بازار خوش رنگ وکیل

پرواز می کنم.

دست می کشم به ظرفهای مسین

به جامهای بلور

لباس زنان قشقایی را به تن می کنم

و با صادق خان

در عکاسی بازار

عکس یادگاری می گیرم.

به کوری چشم ویروسی

که تنها رسالتش

دعوت به انزواست.

 

 

آتش

ماجرا کوتاه

 

آری آری، شکر می گویم

گاه گرمم می کنی، ای آتش هستی.

شکر گویان دوست می دارم ترا، ای دوستی، ای مهر

دوست می دارم ترا، ای زندگی، ای اوج.

ای گرامی تر، گران تر موج.

 

اخوان ثالث

 

بله، یک زمانی هم مردم ابن طور زندگی می کردند:

شکرگویان بخاطر آتش

قصه گویان زیر نور آتش

و عشق ورزان کنار آتش.

آتشی که جلوه ی عشق را چند برابر می کرده و با تکثیر خودش در مردمکها، یک راه میانبر برای ورود خودش می ساخته.

 

پ.ن. البته شعر اخوان درباره ی آتش نیست درباره ی هستی هست اما این قسمتش می تونه برداشت به آتش هم بشه.

 

سخن کوتاه. جشن سده مبارک

دلتون گرم

آخرش یک روز فرو می ریزم، مثل نوتردام


ایستادن هم حدی دارد
نوتردام هم که باشی
یک روز یا یک شب
خسته می شوی و زانوهایت تا می خورند و سرت را می گذاری زمین و می میری

 

بله عزیزم...
مردن باید به همین سادگی ها باشد
مردن یک اتفاق نیست، یک نیاز است 
یه نقطه که پایان تمام خوشیهایت می گذاری و تمامشان میکنی

 یک آرزوست، آخرین تکه ی پازل که زمین را فرش می کند و تو را به تاریخ می دوزد و می نشاند وسط خاطراتی که با یادش بخیر شروع می شوند.

 

پ.ن. کلیسای مشهور نوتردام حین مرمت آتش گرفت و فرو ریخت.