مپرس چگونهام که تلخام...بسیار...بسیار...بسیار
اگر به خانهی من آمدی، چراغ قوه همراهت باشد. راه پله هایمان هیچ منفذی برای نور ندارند...
اگر به خانهی من آمدی هوای پاک بیاور، نباشد که خفه شوی
قبلا نوشت
.....
اکنون نوشت
می دانم که میشود اما حس و حوصلهاش نیست که برای وبلاگم مارش عزا بگذارم. ریکوئیم موزارت خیلی به حال و هوای این روزها می خورد. همان که مردی که صورتش را نشان نداده، به موزارت سفارش میدهد و عمر موزارت کفاف نمیدهد که تمامش کند و میشود مارش عزای خودش.
ما بیچهرگانی هستیم که سفارش مارش عزایمان را دادهاند و این سعادت را داریم که بشنویماش و هربار ، بیشباهت به اندوه قبلی، قلبمان مالامال شود از اندوهی تازه، که دست و پایش را آنقدر کش میدهد تا جا شود در این سینهی تنگ وامانده.
عباس صفاری شاعر معاصر دو روز قبل در کالیفرنیا در گذشت.
الان هم خبر درگذشت مهرداد میناوند را خواندم. فقط چهل و پنج سال داشت و به تازگی برای بار دوم ازدواج کردهبود.
چند ماه پیش هم علی رضا راهب شاعر دو استکان عرق چهل گیا، آخرین پستش را گذاشت و طلب شفا کرد و شانزده ساعت بعد، بر اثر کرونا فوت کرد.
فرقی نمیکند کجا باشی، هر کجا که باشی مرگ به سراغمان میآید.
این روزها بد دارد میگذرد و در میان این همه خبر بد عجیب تنوعی موج میزند
آیا جهان تا کنون این همه زشت بودهاست!!!!
آیا تا کنون این همه دست رد به سینهی مردمانش زدهاست!!!!
آیا تاکنون شده که این همه ما را در کنار هم نخواهد!!!
که جام زهرش را دستش بگیرد و با چشمان باز بسته، پشنگ کند در میان ما
ای بینوا ما!!!