حراج
وانیا !
مگر ماه و درخت کاج برای خوشبختی ما کافی نبود؟
مگر قرار نبود باران، پلی میان لبخند ما و نگاه دنیا باشد؟!
ساطور قصاب را قرض گرفته ام
امشب تمام خاطراتمان را سلاخی می کنم
آویزان می کنم از شاخه های کاج باغچه
فردا حراج بزرگ است
قول و قرار هایت را می فروشم به سیاست مداری که چنته اش تا ورطه ی بی اعتباری خالی شده.
نوازشهایت را برای دلقک سیرک آفتاب پست خواهم کرد.
زمزمه های عاشقانه ات را هم می دهم به نوزادی که تهوع دارد.
تنها بوسه ها روی دستم می ماند
دلم نمی آید هیچ کس را تا این مرز از حقارت ، خفیف کنم.
هر بار که باران بزند
بوی لاشه بلند خواهد شد
بوی مردار
بوی مرگ
+ نوشته شده در پنجشنبه بیست و ششم مهر ۱۳۹۷ ساعت 12:27 توسط مهسا
|