روز شنبه بود که یکی از هم کلاسی های قدیمی برایم پیام زد که خوابم را دیده. و در ادامه نوشته بود:« می خواستم بیام پیشت بریم کافی شاپ.»

فکر کردم خواسته اش در خواب این بوده ولی بعد از کمی چت کردن فهمیدم دوست دارد با هم بیرون برویم. خب من معمولا قرار دو نفره نمی گذارم ( بخاطر مشغله های روز مره) و به ندرت به صورت گروهی با دوستانم بیرون می رویم و خداییش خیلی هم از این قرارها انرژی می گیریم، همگی.

منتها دوستم چنان گفت دوست دارد برویم کافی شاپ که واقعا دوست داشتم دعوتش را اجابت کنم. کمی فکر کردم و دیدم یکشنبه عصر می توانم با او قرار بگذارم. وقتی برایش نوشتم، پرسید: « یعنی همین فردا؟» گفتم :« بله، فقط تا ساعت دو با تو قطعی می کنم، چون ممکن است کاری پیش بیاید.» گفت : « پس خبرم کن»

القصه ساعت دو روز یکشنبه برایش پیام زدم که می توانم بیایم و خوشحال می شوم از دیدنش.

فکر می کنید پاسخ چه بود؟ 

دوست عزیزم نمی توانست بیاید اما بسیار تشکر کرد که به یادش بوده ام.

من اطمینان دارم که بهانه نیاورده و واقعا نمی توانسته بیاید. اما چون پیام صوتی گذاشته بود، شوری در صدایش بود که همان مرا دلگرم می کرد. همین که دید دعوتش را اجابت کرده ام، خوشحالش کرده بود.

به نظرم بعضی وقتها وقتی می دانیم آنچه دوست داریم، می تواند اتفاق بیفتد، همین دانستن، مایه ی دلخوشی ما خواهد بود. حتی اگر اتفاق نیفتد، هیچ وقت.

 

امضا: یک عدد بخاری 😂😉

پ.ن. این بند آخر انشای بدی دارد. مطمینم شعری زیبا با همین مضمون قبلا سروده شده. امیدوارم به گوش من هم برسد.