کماندوی پیر
وقتی می گویم جا سنگین در معنای وزنی اش نمی گویم در معنای حرکات و سکنات و وجنات می گویم. خانومی بود چادری که طنابهای آبی دستانش انگار توری زمختی روی دستهایش کشیده بود و بدم نمی آمد تیوپ کرم جی کیفم را در بیاورم و تقدیمش کنم. نه تنها چادر، که مقنعه ی چانه داری داشت که چانه اش تا روی لبهایش آمده بود و از صورتش کمتر از گردی صورت دیده می شد. حدس می زدم به دلیل سن بالا و چند لایه مقنعه و چادر خوب صداها را نشنود اما تا رویم را سمتش گرداندم دیدم که می خندد. با خنده بهش گفتم دل پری از بعضی دکترها دارم. و ماجرا را از اول برایش تعریف کردم. بر خلاف تصورم نه تنها از شنوایی خوبی برخوردار بود که صد برابرش از گفتار رسایی برخوردار بود و هزار برابرش از ایمانی راسخ که مو لای درزش نمی رفت. اما از همه جالب تر ابراز هم دردیش با من بود و صد برابر من دل پری از جماعت دکتر داشت.
زبانش به تعریف خاطرات گشوده شد و ما که خراسانی هستیم و دو متر زبان داریم همان اولش فهمیدیم که باید در مقابل ایشان تیغمان را غلاف کرده و سراپا گوش باشیم و اگر فکر میکنید می توانم آنچه را که ایشان در کمتر از ده دقیقه بصورت فشرده و در عین حال با جزئیات تمام برای من تعریف کردند، برایتان تعریف کنم، سخت در اشتباهید.
آنچه در ادامه می آید، تماما کلام ایشان است و من گاهی یک ماشالله یا خدا نکنه آن وسط ها پرانده بودم... آخرش هم صدایمان کردند و ایشان بدون انقطاع کلام با سر از من خداحافظی کردن.
بله.. من از این جماعت دکتر زیاد کشیدم. سی سال پیش نه، سی و پنج سال پیش دکتر به من گفت که باید عمل کنی وگرنه قطع نخاع میشی، پرونده م رو بردم پیش یک دکتر دیگه، اونم همین حرف رو زد، بهش گفتم تو می گی من باید عمل کنم وگرنه قطع نخاع میشم یا خالقم( منظورش خدا بود)؟ گفت: من می گم. گفتم من می رم هر وقت خالقم گفت باید عمل کنم میام. عمل نکردم. امروز هم که اومدم اینجا اشتباهی اومدم. دکتر به من گفته بود دهم بیا حالا می گه گفتم بیست و چهارم بیا. راهم دوره از شرق اومدم حالا دوباره باید اسنپ بگیرم برم چون دکترم اینجا نیست
من: چه دکتری؟
من اینجا چند روز بخش اعصاب و روان بستری بودم، البته این دکتر ،دکتر من نیست. من رو بصورت اورژانسی از فیروزگر آوردن. این دکتر رو اینجا شناختم.
من : همون که تو خیابون پیروزیه؟( منظورم بیمارستان فیروزگر بود)
ایشان: نه. تو ولی عصره. تازه افتتاح شده با هواپیما کلی نیرو از اردبیل آوردن. همه شون مال اردبیل هستند . بعضیاشون به زحمت فارسی حرف می زنند. من مشکل ریه داشتم اما تو بخش قندیها بودم. بجای دکتر، آبدارچی لباس شیک می پوشید و در روزچند بار میومد من رو معاینه می کرد. چند تا استاد دانشگاه تهران و بهشتی هم بودند اما بیشتر آبدارچی ها ویزیت می کردند. من اساتید را می شناسم خودم و دخترام دانشگاه تهران درس خوندیم
( به نظرم رسید پرت و پلا می گوید، اما بخش ریه اش توجهم را جلب کرده بود ترسیدم آنفولانزا داشته باشد. پریدم وسط حرفش که آیا شما آنفولانزا داشتید؟)
ایشان : نه، گفتم که مشکل نخاع دارم تنگی کانال. برای همین بستری بودم. چون در جوانیهایم مربی ورزش بودم و ورزش سنگین کردم
( نا گفته نماند که همیشه و در همه حال احترام خاصی برای زنان ورزشکار قایل بوده ام. گوشم تیز شد.)
بله، من به خانومها در مسجد ورزش یاد می دادم. دوست داشتم مساجد آباد باشد. در تمرینها بالا می پریدم و دستم را به سقف می زدم و همین به نخاعم فشار آورد.
( نیم نگاهی به پرونده اش کردم.نوشته بود: سن هشتاد سال)
حالا که دیگه سنی ازم گذشته اذیتم می کند. کمر درد. حالا تو فیروزگر من رو برده بودند بخش بیماران قند و هی به من آمپول می زدند. دکتر به انگلیسی باهاشون صحبت می کرد، نمی دونستن که من انگلیسی بلدم. فک می کردن نمی فهمم چقدر قرص و دوای الکی به من می دن. قرصا رو نمی خوردم و مینداختم پشت تخت. اما آمپولها رو با سرم بهم می زدن و آخر خونریزی کردم و من رو ملافه پیچ با آمبولانس آوردن اینجا.
جایی در میان حرفهایش جا مانده بودم. هنوز مبهوت پرش این بانوی سالخورده در جوانیش تا سقف بودم
ما را صدا زدند. محبور شدم از کماندوی پیر خداحافظی کنم. همچنان داشت حرف می زد
الان که دارم می نویسم بیشتر نظرم به تناقضات حرفهایش جلب شده. شاید اختلال حواس داشته. منتظر بود دخترش بیاید و برش گرداند خانه. من حدود یک ساعت دیگر هم در بیمارستان بودم. دورادور دیدم که همچنان نشسته. جرات نکردم دوباره نزدیکش شوم. کماندوی پیر نیاز داشت کمی ساکت بماند من هم نیاز به سکوت داشتم.
پ.ن.امیدوارم حوصله کرده باشید تا انتها بخوانید.