بجای این لامپ شکسته
دلت را بده ببندم
که همیشه روشن بود
همیشه می گفتی
درست می شود

قسم به همین لوله ای که هوا بجای آب می پاشد
قسم به بوی جامانده از نفت کشهایی که برای همیشه رفتند

دیگر حتی این چراغ لامپا را هم نمی توانیم روشن کنیم

کبریتها را دور ریختم
شاید رویای روشنایی هم برای ابد از بین برود

 

بخشی از یک شعر 

 

پ.ن. امروز از اون روزهاست که دوست دارم بشینم و فقط بنویسم اما کلی کار دارم که قبلش باید انجام بدم.