در زندگی همه ی ما روزهای غم آلود هست. روزهایی که دوست نداریم شروع شوند و آرزو داریم زودتر تمامشان کنیم. یادم است ده، دوازده سال پیش نهایت آرزویم داشتن کنترلی بود که زندگی را آنقدر جلو بزند که سرنوشت تمام بیماریها و غم های زندگیم معلوم شده باشد و دوست داشتم پایانش خوش باشد‌. باید ممنون گذشت شب و روز باشم که عاقبت آن روزها به قیمت سالهای زیبایی از جوانیم و از عمرم گذشتند و باز تازه نفس تازه کرده بودم که گردباد تیره ای وزید و مرا در هم پیچید و باعث شد به نحو بی سابقه ای وزن کم کنم. بیخوابیهای شبانه و گریه های پنهانی و هق هق های خفه در پتو، رد پاهایشان بر پیکر و روحم ماند و آنچه از گرد باد بیرون آمد، همان منِ قبلی بود به علاوه ی روانی پریشان و خاطری غمگین

 

نه اولین بار را بخاطر دارم و نه آخرین بار را می دانم کی خواهد بود چون از واپسین روز بی خبرم... اما... اما...

این مدت غم و پریشان حالی کم نداشتیم. امروز دوست داشتم نقطه ی پایانی بگذارم بر این آشفته حالی که یک تیر باشد و دو نشان. هم حالم بهتر شود و هم تجدید قوا کنم برای روزهای سختی که نمی دانم کی و کجا، اما می دانم که هستند و انتظار مرا میکشند تا با چنگالهای تیزشان، ذهنم را و روحم را نوازش کنند...

مهم نیست، من مجهز ایستاده ام با تمام توان روانی و قوای جسمانیم و سلام می کنم به تمام خوشیها و ناخوشیها و بغل می کنم زندگیم را که دوستش دارم، با تمام وجود.

پ.ن. امروز نوشتم:

در زندگیم چراغهایی هستند

که از خورشید روشن ترند

گرم بتابید و جاودانه درخشان بمانید.