تهران ۲۵ خرداد ۱۴۰۴ دو هفته‌ی گذشته باشگاه نرفته بودم. نشد که بروم وگرنه از سر تنبلی نبود. دلم برای مربی، دوستانم و حتی وزنه‌ها تنگ شده بود. امروز بعد از دو هفته رفتم. جلو در باشگاه که همیشه شلوغ است خلوت بود. در فضای سرد و سنگین باشگاه جز مسئول باشگاه هیچ‌کس نبود. مسئول با چشمانی پف کرده بدون رژ لب نشسته بود. تا امروز او را اینقدر ساده و ساکت و غمگین ندیده بودم. مرا که دید لبخند زد. انگار جوانه‌ای بودم که در زمستانی ابدی سبز شده باشم. کمی صحبت کردیم... از بی‌خوابی و دلنگرانی گفتیم. سراغ مربی را گرفتم. گفت همسرش نگرانش می‌شده، نیامده. البته اگر هم می‌آمد هنرجویی نبود. دلم گرفت... کمد باشگاهم را بعد از یک سال تحویل دادم. کفشهای قرمزم را زدم زیر بغل و از کمد خالی عکس یادگاری گرفتم. موقع خداحافظی به مسئول گفتم به مربی سلام برساند و به او بگوید که خیلی دوستش دارم❤️❤️❤️ دوستان همراه می‌دانند که این یک سال باشگاه رفتن برایم عین تراپی کردن بود. باشگاه با مربی نازنین و کاربلدش گمشده‌ی من در تمام این سالها بود. من تمام ۴۵ سال گذشته از ورزش گریزان بودم و به هر بهانه‌ای معافیت می‌گرفتم اما اعجازی در این باشگاه محلی و این مربی بود که مرا به مسیر تندرستی بازگرداند. حالم این یک سال بسیار خوش بود. در بدترین شرایط باشگاهم را می‌رفتم و چون ققنوس از خاکستر شکسته بسته‌ام بلند می‌شدم و برای ادامه دادن جان می‌گرفتم. پایم آسیب دید، دستم آسیب دید اما کوتاه نیامدم و خون را با خون شستم و عجیب جواب می‌داد این سبک زندگی. اردیبهشت دیدم عجیب حالم خوب است. حس ششم بهم گفت که این حال خوب پایدار نمی‌ماند... حس ششم لعنتی درست گفته بود... و این تازه شروع ماجراست...