چهارمین چالش چهارده شب نوشتن
شب اول🌙
از زیباییها: اسب بودگی
امروز در حالی که نم باران زده بود و دستهای برفی هوا را روی گونههایم احساس میکردم، بعد از یک هفته رفتم باشگاه.
باشگاهی که میروم یک باشگاه کوچک محلیست که در چهار طرفش، حتی یک پنجره که سهم ما را از آسمان بدهد* ندارد و دو سه تا هواکش پیر و فرتوت تنها راه ارتباط ما با کوچه است.
تنها دریچهای که تابستانها همیشه باز است و در فصل سرد هم گاهگاهی باز میشود، دریست فلزی در رختکن، که به حیاط خلوت کوچک و کثیفی باز میشود که مثل تمام حیاط خلوتهای این سرزمین، نه تنها خلوت نیست که نقش پررنگ انباری را نیز، بر دوشش گذاشتهاند...
همهی اینها را گفتم که بدانید باشگاهی که میروم باغ دلگشا نیست بلکه یک فضای بستهی معمولیست با سقفی کوتاه، پر از وسایل فلزی بزرگ و کوچک که چنان بی قاعده چیده شدهاند که هر بار باید مارپیچ جدیدی برای راه رفتن در آنجا، پیدا کنیم.
چیزی که برایم تازگی داشت، دلتنگی من برای همین فضای خفه بود. وارد که شدم، آنقدر دل تنگ بودم که دیوار قرمز ورودی را نوازش کردم و برای اولین بار، دمپاییها را نه با پا، که با دست از سبد درآوردم و جلو پایم گذاشتم. صدای مربی عزیزم که میگفت کم پیدایی، مثل هورمون شادی در رگهایم دوید. اگر یک دلیل برای رفتن به این باشگاه لازم باشد، مربی عزیزم همان یک دلیل است. کسی که حواسش به همه چیز و همه کس هست.
باشگاه ما روحش را از او دارد و جسمش را از ما زنان محلی. ما که قبل از باشگاه دوندگیهای صبح را کردهایم و بعد هم باید بدویم تا کارهای ظهر و شبمان را سامان دهیم
برای ما که همیشه اسبیم در حال دویدن، این زمان، تنها زمانیست که افسار زندگیمان کمی شل میکند و به اسب بودگی در معنای یله و رهایش نزدیکتر میشویم.
اسبهایی سرکش میشویم، در دامنههای زاگرس با یالهای آشفتهمان در باد....میدویم و به تاخت میرویم... اگرچه میدان تاختمان نه دامنههای زاگرس که چاردیواری کوچکیست با حصارهایی سرخ
* اشاره به شعر فروغ