سومین چالش چهارده شب نوشتن
شب چهاردهم🌝
شاید این آب روان، میرود پای سپیداری
تا فرو شوید اندوه دلی
حیاط آنقدر بزرگ بود که وقتی از سمت تراس دور میشدم دیگر نه خودم دیده میشدم، نه سایهام رد مرا نشان میداد. نرسیده به دیوار انتهای حیاط، زیر درختهای کاج، وسط باغچه، جایی وسط قلمرو مورچههای کلهگاوی و کرمهای صورتیرنگ خاکی، بهترین جا بود برای پنهان شدن.
همان جا بود که آواز سر میدادم به گمان اینکه هیچکس نمیشنود. چهار ساله بودم و دنیای کوچکم را با ترانهای عاشقانه از ویگن پر میکردم. آن گل سرخی که دادی... در سکوت خانه پژمرد... آتش عشق و محبت، در خزان سینه افسرد.
چهارساله بودم و گمان میکردم اگر دور شوم از اهالی خانه، برای خودم حریم شخصی ساختهام، غافل از اینکه دور شدن از آنها، مرا به همسایهمان نزدیک میکرد و صدایم به خانهی آنها میرفت. همانها بودند که گفته بودند دختر کوچولویتان چه خوب میخواند!
بعد از آن ترانه، پای ترانههای دیگری هم به زندگیم باز شد .ترانههایی که برای بازگو کردن خاطرهای مثل یک نشانه، به آنها ارجاع میدهم. مثلا سالی که خشایار اعتمادی من زمینم تو درخت را خواند یا سالی که مختاباد ای تیر غمت را دل عشاق نشانه را خواند. این ترانهها تیرکهایی هستند که در خاطرات من آنقدر عمیق کوبیده شدهاند که به عنوان رد پای سالها،،بهشان تکیه میزنم.
دیلمهایی که زیر سنگ خاطرات میگذارم و بعد از آن دیگر نیازی نیست زور بزنم که فلان چیز را یاد کسی بیاورم. زور ترانه آنقدر زیاد است که کل لحظات آن خاطره را زنده میکند. مثلا آهنگ فردین را که نام میبرم ناخودآگاه عروسی فلان کس را زنده میکنم بیآنکه نامی از او برده باشم.
ما در ترانههای هم زندگی میکنیم. خانم همسایه از هشت سالگی من به بعد، دیگر مرا ندید، اما تا همیشه که حال مرا میپرسید میگفت حال گل سرخ چطور است؟
من شاید ندانم در کدام ترانه برای آشنایانم زندهام. این رازیست بین او و ترانه، که مرا در خودش پنهان کرده است.
ما همینیم، پنهان در حریر خیال دیگران، در میان چند نت موسیقی، یک سکانس از یک فیلم که بازیگری شبیه به ما دارد، لای چند ورق کتاب، چند سطر شعر... ما در همهی آنها هستیم، بی آنکه خود بدانیم.
آب روانیم که معلوم نیست پای کدام درخت میرویم... شاید پای همان سپیداری که سهراب آرزو کرده...
ما هستیم تا در خیال دیگرانی که نمیشناسیم، منزل کنیم. ما هستیم تا در جایی خارج از اختیار خودمان، حضور داشته باشیم. ما تکهای از زندگی دیگران هستیم بی آنکه خود بخواهیم.... شاید ناخواسته اندوه دلی را هم شستیم... کسی چه میداند؟