شب دوازدهم🌛

بگذار نبودنم مرتب باشد*

شب است و احساس می‌کنم، جایی، مثلا در یکی از سکانس‌های چهل و شش سالگی باید پرده بیفتد و زندگی آن روی دیگرش را که مخملی و نرم و دلفریب است به من نشان بدهد.

بوی مرغ با زردچوبه و فلفل پاپریکا تمام خانه را برداشته. چیزی باید در این خانه بجوشد تا بوی باروتی را که انگار مادرزاد با ما به دنیا آمده، پشت خودش، مخفی کند.

شب است و مخمل زندگیم برای چند صدمین بار، پاره شده و جایی در آن میان، موشک و خمپاره افتاده است.
صدا آنقدر دور بود که می‌شد نشنیده گرفت، پس چرا من بیدار شدم؟ چرا ناخودآگاه شروع کردم به شمردن ضربات؟ چرا وقتی فهمیدم حمله شده تعجب نکردم؟ چرا جنگ اینقدر برایم آشنا بود؟ انگار آشنای پیری که مدتی از او بی‌خبر بوده‌ایم، باز هم به ما سری زده است.


تا چهار ضربه را شمردم و بعد ....
شروع کردم به جا‌به جا کردن بیهوده‌ی اشیا. در خانه قدم زدم و لباسهایی را که آخر هفته، در گوشه گوشه‌ی خانه افتاده بودند، مرتب کردم*. ایستادم به شستن ظرفها که تمام دو روز آخر هفته را که نبودم، با حالتی وفادار به من در سینک ظرفشویی جمع شده بودند. اسکاچ را طوری بر تن ظرفها کشیدم که اگر بعدی نباشد، برق ظرفها تا ابد بماند. سفره را دستمال کشیدم و چای دم کردم. چنان با ظرافت که در حافظه‌ی قوری باقی بماند. یادش بماند که زنی بود، که زنانی بودند که از موشک نمی‌ترسیدند. فقط وقتی صدای انفجار می‌شنیدند، شروع می‌کردند به شمردن... زنانی که یاد گرفته بودند از روی شدت صدا،تخمین بزنند، کجا خانه‌ای آوار شده... زنانی که یاد گرفتند چای تازه‌دم را همیشه، حتی در یک روز که شهرشان زیر آتش است، در خانه‌شان داشته باشند.
همیشه که دشمن در حال حمله نیست
چراغ خانه را برای دوستان همیشه باید
روشن نگاه داشت.



*" بگذار نبودنم مرتب باشد" سطری از گروس عبدالملکیان