شب دهم🌛

چیزی از دستش ول شد و قل خورد رفت توی خیابان. دختر بچه‌ی کوچکی بود که با مادرش آمده بود تره بار. مادرش دستش را کشید و بی اعتنا به حرف دختر که می‌گفت سکه‌اش را انداخته، او را می‌برد سمت میوه‌ها. دخترک بهانه گرفته بو که سکه‌اش را می‌خواهد، اما مادرش گفت که پول بی ارزشی بوده و حوصله ندارد دنبالش بگردد.

ده ساله بودم که پا بلندی می‌کردم تا در شکاف بالای تلفن همگانی سکه‌ی دو ریالی بیندازم. این سکه ما را که در تهران بودیم، به دنیای گرم خانواده‌مان در شهرستان متصل می‌کرد.

بوق آزاد، مثل هلهله‌ی عروسی، نوید بخش شروع یک مکالمه بود و ما دوست داشتیم مثل تمام قصه‌ها پایان خبرهایی که می‌رسد خوش باشد.

بزرگتر که شدم با سکه‌ها بلیت اتوبوس می‌خریدم یا کرایه‌ی تاکسی می‌دادم. تمام تهران با چند تا ده ریالی، زیر پایمان بود.

سکه‌ی ۲۵۰ ریالی که آمد، دو رنگ و دو جنس بود و خیلی تحفه بود برای خودش و به گمانم آخرین سکه‌ای هم که دیدم، پانصد تومانی بود و بعد....

سکه‌ها حالا دیگر از مد افتاده‌اند. مثل خیلی چیزهای دیگر. سکه‌ها و بلیت‌ها و باجه‌های زرد تلفن همگانی و باجه‌های کوچک پست، بخش‌های کوچکی از زندگی ما هستند که در جای خودشان، به وقت خودشان، کارهای بزرگی کرده اند.

تمام خبرهای خوبی که شنیدم و راه‌هایی را که رفتم تا به اینجا برسم، مدیون همین‌ها هستم. سکه‌ها خیلی جاها به داد من رسیدند و مرا به مقصد رساندند. صدای جرینگ جرینگشان در کیفم به من دلگرمی میداد. می‌دانستم تا سکه هست، راه‌های رفتن هم باز است...

سکه‌ها بخش بزرگی از خاطرات من را برق می‌انداختند و در آن لحظه به نظرم شایسته نبود که برق خاطراتم، زیر چرخ ماشینها، له‌ شود.

گشتم و پول دختر بچه را در خیابان پیدا کردم. از سکه‌های سر عروس بود و واقعا بی ارزش بود. به حال خودم خندیدم که به‌جای برداشتن میوه، با شنیدن نام سکه، افتاده‌ام در سیاهچال خاطرات...

سکه را به دخترک پس دادم و همان طور که با کارت عزیز بانکی‌ام فرآیند خرید را انجام می‌دادم فکر کردم: سکه هم سکه‌های قدیم.