شب دوازدهم🌛

پل

دارم لباسهای گرم را جمع می‌کنم. طوری هوا گرم شده که حتی از دیدن لباس گرم حتی در حد یک شال گردن، تمام بدنم به سوزش می‌افتد.

لباسهای تابستانی،تمام پاییز و زمستان در بقچه‌های رنگارنگ بصورت کنسرو شده ، در تاریکی مطلق کمد دیواری بوده‌اند و حالا که مشغول جابجایی لباسها هستم احساس می‌کنم دست و پایشان از آن همه فشار درد گرفته و با باز شدن هر چروک در دلشان مرا نفرین می.کنند که چه بی‌رحمانه چندین ماه آنها را در همان حالت نگه داشته‌ام.

البته باید بگویم وضع لباسهای زمستانی خیلی بدتر است، چون در همان حجم باید جایشان بدهم، درحالی‌که ماهیتن، کلفت‌تر و حجیم ترند، اما چاره‌ای ندارم. جای من محدود است و من با همه‌ی عشق و مهری که به لباسهایمان دارم، در این مورد کاری از دستم برنمی‌آید.

لباسهای حجیم زمستانی را با عرض پوزش فراوان از محضرشان تا می‌زنم و و تا جایی که بقچه از نفس بیفتد، روی هم جا می‌دهم. زیپ را که می‌خواهم ببندم وزنم را روی بقچه می‌اندازم تا هم بیاید و وسط کار پاره نشود. در انتها چیزی سفت و محکم شبیه کیسه بوکس آماده می‌شود تا سه ماه تابستان را در کمد، بگذراند. کیسه بوکس در راه رفتن به کمد است که چیزی ته ذهنم را آزار می‌دهد. زیپ را باز می‌کنم و با احترام پیراهن چارخانه‌ی پشم کشمیر را از لابلای لباسها بیرون می‌کشم. چطور توانسته‌ام او را بین لباسهای دیگر حبس کنم؟ او باید خیلی شیک و اشرافی از رگال بالای کمد، آویزان شود.

پیراهن کشمیر را از یک جمعه بازار خریدم. تنها علتش هم این بود که گفت پشم کشمیر است. من از جنس هیچ مدل پارچه‌ای سر در نمی‌آورم و براحتی می‌شود حریر را بجای کتان به من فروخت. اما زنگ کشمیر، چیزی را در ذهنم روشن کرد که مدتها بود، در انتظار یک جرقه، در حالت آماده‌باش قرار داشت.

تنها یادگار من از لباسهای رنگ و وارنگ و بیشمار کودکیم، یک شنل قرمز است. شنلی دو رو که روی دیگرش گل‌بهی است.
در خانه‌ی ما لباس یا پوشیده می‌شد و مصرف داشت یا بدون هیچ پرسش،و چون و چرایی رد می‌شد و جایش را لباس دیگری پر می‌کرد. من هم کمابیش همین اخلاق را داشتم تا وقتی که فهمیدم بعضی‌ها به بعضی لباسها یا اشیا دلبستگی خاصی دارند. برای همین پیش از رد کردن حتما می‌پرسم که رد بکنم یا نه. اینکه از بین تمام لباسهایم چطور این شنل باقی مانده هنوز هم برایم جای سوال دارد، اما مهم این است که تنها پل ارتباطی بین من و دوران خوش کودکیست. تنها لباسی که مرا به اندام کودکیم، پیوند می‌زند. لباسی که با هر بار دیدنش، خودم را می‌بینم که در راهرو دبستان قدم می‌زنم...

القصه سالها بعد عزیزی به من گفت که پارچه‌ی شنلم، پشم کشمیر بوده و بسیار مرغوب است. برای همین وقتی داشتم پیراهن‌های رنگی جمعه بازار را ورنداز می‌کردن ، تا خانم فروشنده گفت پارچه‌ی پیراهنش، پشم کشمیر است من بی‌هوا یاد شنل قرمزم افتادم. تردیدم را کنار گذاشتن و از بین طرحهای قشنگ پیراهن‌هایش، یک چارخانه‌ی کوچک، انتخاب کردم. در لحظه‌ی انتخاب، یک میانبر کوچک در فضای اطرافم ایجاد شد و درهای هشت سالگیم دوباره به رویم باز شدند. انگار با این خرید خاطره‌ای را زنده می‌کردم که سالها از آن گذشته بود.

الان هم نه پیراهنم را که لحظه‌های خوب هشت سالگیم را از کمد آویزان کردم. لحظه‌هایی که نباید تا پاییز مچاله بمانند. باید جای نفسشان باز باشد، باید بتوانند دست و پایشان را کش بدهند و گاهی ریز ریز برقصند.