دومین چالش چهارده شب نوشتن
شب نهم با تاخیر🌛
مِه
تا همین چند روز پیش اردیبهشت مثل پردهای از مه جلو چشمانم را گرفته بود، طوریکه چشمهایم صد قدم آنطرفتر را نمیدید و عطر یاسها و بوی بهارنارنجهای ماسال، تمام دنیایم را پر کرده بود.
یقین داشتم دنیا خلاصه میشود در قشنگی اردیبهشت. و صدای قورباغههای شبخوانِ ماسال، همراه با صدای گاوها و برهها، تنها صداهایی بود که ارزش شنیدن داشت.
صدای خروس همسایه را با عشق گوش میکردم و وقتی با خانم مرغه دعوایش میشد، ته دلم غنج میرفت تا پیروزی خانم مرغه و کوتاه آمدن آقا خروسه را تماشا کنم.
اردیبهشت مرا از زمین بلند و در جایی جز رویا، تجربهی پرواز را به من هدیه داد. در پرواز* به این فکر میکردم که چقدر همه چیز از چند متر بالاتر، زیباترست. جنگل، کوه و افق دریا، یکجا جمع شده بودند زیر پاهایم و من تنها چیزی که به زبانم آمد این بود که چقدر،قشنگه😍
من که همیشه یک پایم در رویا راه میرود و پای دیگرم بجای هر دو پا باید دنبال جای سفت بگردد که قدمش را بگذارد، در اردیبهشت هر دو پایم را برای رویا پیمایی قرض گرفتم.
به گمانم میشود از ترکیب مه با عطر بهارنارنج، قرصهای روانگردان درست کرد... من روانیِ فصلِ بهار، زیباییهای مهاندود را در جیبهای خاطرهام، میریختم و زیر لب زمزمه میکردم :زندگی گر هزار باره بود بار دیگر تو بار دیگر تو**
اردیبهشت ما قرار بود با یک مهمانی کوچک دوستانه، به پایان برسد، که متاسفانه درپشت پردهی مهآلودش، دوست نازنینم، همسرش را در حادثهی تصادف، از دست داد.
این دو هفته نوشتن را برای هضم این حادثه، این ناگوار، این نابهنگام دست گرفتم و میدانم این خراش عمیق، این زخم کاری تا ابد بر چهرهی تمامی اردیبهشتهایم میماند.
تا وقتی که هستم فراموش نمیکنم چطور هیولای مرگ، در مِه فریبای اردیبهشت، پنهان بود.
فراموش نمیکنم چطور سیلی زندگی، بر صورت انتخاب ما *** نواخته شد. طوری که هنوز گردنم کج مانده و گیج گیج میخورم.
روانی بهارم و این روان پریشی شاید تنها پناه من برای تحمل زخمهایی اینچنین کاری باشد...
* پرواز با پاراگلایدر بود
** سطری از فروغ
*** مطلب پیش درآمد