شب هفتم🌙

در زندگی وزنه‌هایی هست که باید بزنیم

وقتی که باشگاه ثبت نام کردم، فکر همه چیزش را کردم،الا کار با وزنه. آنقدر برایم بدیهی بود که وزنه نیاز ندارم که یادم رفت به مربی بگویم از زدن وزنه عاجز هستم و هر بار که خواسته‌ام با وزنه کار کنم، چارچنگولی مانده‌ام.

جوانتر که بودم، مشکلاتم را راحت‌تر بیان می‌کردم، اما حالا کمی رودربایستی دارم. برای همین وقتی در برنامه‌ی تمرین، وزنه دیدم، ابتدا به ساکن، چیزی به مربی نگفتم. با خودم گفتم وقتی یک جلسه وزنه بزنم و جلسه‌ی بعد، کمر خم کمر خم راه بروم، خودش،متوجه می‌شود که این تن وزنه ندیده را نباید اینقدر بچزاند‌....
با این نقشه‌ی حرفه‌ای که از نظر خودم مو لای درزش نمی‌رفت، رفتم سراغ وزنه‌ها و کوچکترین سایز را انتخاب کردم. صدای بم مربی در حالیکه مایوس شدن از آیکیوی من در صورتش نمایان بود مرا از رویای فرارم به سوی آزادی بیرون کشید: اون چیه برداشتی‌. سنگین تر بردار

اگرچه با وزنه‌ی سنگین‌تر بیشتر اذیت می‌شدم اما یک قدم هم به نقشه‌ام نزدیک تر می شدم، چون قطعا عوارض بیشتری داشت و شاید یک پایم هم شل می‌زد در جلسه‌ی بعد.

کل مدتی که وزنه‌ها به من دهن کجی می‌کردند و شمارش حرکتم را کند می‌کردند به جلسه‌ی بعد و پیوستن آنها به زباله‌دان تمرینات ورزشی فکر می‌کردم و با این دلخوشی، خستگی بین سِت‌ها را در می‌کردم.


آن روز مثل پلنگ صورتی که صد طبقه آپارتمان را پای پیاده رفته بود و براستی در طبقات بالایی می‌خزید، سینه خیز خودم را به خانه رساندم و دوش بسیار گرمی گرفتم.

بعد هم منتظر نشستم تا همه‌جایم طوری درد بگیرد که جلسه‌ی بعد اشک در چشمان مربیم‌ حلقه بزند و تمام وزنه‌ها را وادار کند تا از من عذرخواهی کنند....

خب دیگر بقیه‌اش هم که گفتن ندارد...

البته گفتن نداشت درصورتی‌که مطابق نقشه‌ی من پیش می‌رفت اما در کمال ناباوری از بین تمام نقاطی که مسبوق به سابقه‌ی درد گرفتن بودند ، هیچ‌کدام ، محض رضای خدا هیچکدامشان درد نگرفت و تنها اندکی کوفتگی در پاها احساس می‌کردم.

نمی‌دانم، واقعا هنوز هم نمی‌دانم که مربی عزیزم چه وردی خواند و به وزنه‌ها فوت کرد که این تن خسته، در مقابلش دوام آورد. هرچه باشد او هم لابد نقشه‌ی فرار مرا در چشمهای من و شاگردان قبل‌تر از من خوانده و راه‌هایی را بلد است که ما فراریان را اسیر وزنه‌هایش کند و عاجزانه خواهش دارم نگویید این تن، از بیست سال قبلش تواناتر شده... واقعا هنوز هم در شگفتم که چرا نقشه‌ی فرار من درست از آب درنیامد.

حالا بعد از چند جلسه، با وزنه‌ها دوست شده‌ام و گاهی با یک دست، هردوتایشان را برمی‌دارم... نه آنها می‌دانند چقدر ضعیف بوده‌ام نه من دوست دارم بفهمند چقدر از آنها می‌ترسیده‌ام....