چالش چهارده شب نوشتن
شب چهاردهم 🌝
ستارهی من
یکی از بهترین خاطرات من خوابیدن در ایوانی بزرگ در شهری کویری بود. شبهای کویر هر چند تا ستاره که بخواهید، به شما هدیه میدهد و مطابق افسانههای مادربزرگ، همهی ما یک ستاره در آسمان داریم.
خوابیدن در ایوان مناسک خودش را داشت. از دم غروب حیاط و باغچه آب و جارو میشد. عطر خاک که خوب در هوا میپیچید فرشهای ماشینی آلمانی آبی رنگ را که صبح لوله کرده بودیم کنار ایوان، طاقه طاقه پهن میکردیم. پشتیها را از اتاق نشیمن میآوردیم و به ردیف در کنار دیوار میچیدیم و با چای تازهدم و کاسههای خربزهی قاچ شده و میوههای تابستانی، شب نشینیمان را شروع میکردیم.
قدیمها خانهها جمعیت خاطر داشت. یک مادر بزرگ کافی بود تا یک شهر را در یک خانه دور هم جمع کند. برای همه سرگرمی در حد کمال بود و هیچکس، هیچوقت حوصلهاش سر نمیرفت.
حالا از آن روزها چهل سال میگذرد. چهل سال گشتم و یک شب از آن شبها را نتوانستم تکرار کنم. سفر رفتم، قرار عاشقانه گذاشتم، با دوست تا صبح به سر بردم اما آن شبها، تکرار نشدند. طعم آسمان پر ستاره، جایی پشتِ درِ زمان گیر کرد و نگاهبانِ زمان هیچگاه به من اجازه نداد از دروازهای که به رویم بسته شده بود، روزنهای حتی کوچک، به داخل پیدا کنم.
به نظر من اگر یک نفر در کائنات کارش را خیلی خوب بلد باشد، همین نگاهبان زمان است. مردکِ بیرحم چاقِ شکمگندهای که طوری زمان را طلسم میکند که هیچ باطلالسحری بر آن اثر نمیکند. هر بار که تلاش میکردم از دیوار گذشته بالا بروم با تیپای <گذشتهها گذشته > مرا به پایین پرت میکرد و من باز در جستجوی راهی بودم برای پس گرفتن ستارهام. مگر نه آنکه افسانهها ریشه در حقیقت دارند و من هم ستارهای در آسمان دارم.
این چند شب که با مهر در کنار من بودید، بعد از سالها، طلسم قلعهی زمان برای من شکسته شد... در ساعات پایانی عصر، در کنج دنجم نشستم و خواندم و نوشتم و خط زدم... درست حال و هوای دم غروب تابستان ، بوی خاک آبپاشی شده، چای تازهدم ...
این شبها گَرد روزمرگی را که بد، دچارش شدهبودم، از من دور کرد. مرا دوباره با کلمه آشتی داد و مرزهایی را نشانم داد که مدتها بود پشت غبار گم شده بودند. این چند شب ستارهام دوباره مال خودم بود.
سپاس که همراهی کردید