چالش چهارده شب
شب ششم 🌙
زمستان کجایی، کجایی عزیزم
اولین بار که شعر زمستان اخوان را خواندم، بیشتر از آنکه متوجه استعارهی زمستان شوم در باب سردی روابط آدمها، برودت جاری در شعر بود که برایم ملموس بود. وقتی خوان هشتم* را میخواندم، اگرچه معنی کلمهی سورتِ سرما را نمیدانستم، اما زمستان را چنان درک کرده بودم که بفهمم از چه سرمایی صحبت میکند... وقتی از سوزان بودن سرما میگفت میفهمیدم از چه سخن میگوید چون روزهای زیادی وقتی از بیرون به خانه میآمدم، دستم را که زیر شیر آب میگرفتم چنان میسوخت که فکر میکردم زیر آب جوش گرفتهام. زمستان را طوری زندگی کرده بودم که زمستان در شعرهای اخوان، ترجمانی از تجربهام بود با همهی جوانی، با همهی خامی و بیتجربگی. زمستان، زیست مشترکی بود بین من و پیرمردی قصهگو.
زمستان گمشدهی ما در کنار تمام زیانهای زیست محیطی، درک ما را از خیلی داستانهای مبتنی بر سرما، کاهش میدهد. مثلا دخترک کبریت فروش که در شب سرد و برفی کریسمس، تمام کبریتهایش را روشن میکند تا گرم شود یا داستان تمام کوهنوردانی که در سرما یخ زدند. اگر ما زمستان را لمس نکنیم، دردهای این شعرها و داستانها هم اگرچه فراموش نمیشوند اما کمرنگ و کمرنگ تر میشوند.
* یادم آمد هان
داشتم میگفتم آن شب نیز
سورتِ سرمای دی بیدادها میکرد.
و چه سرمایی چه سرمایی!
بخشی از شعر خوان هشتم اخوان