از نارساییها

سال شصت و هفت بود. تازه به تهران برگشته بودیم و حجم تنهایی بصورت تحمل ناپذیری روی شانه‌های ده‌ساله‌ام سنگینی می‌کرد.
از یک خانواده‌ی پرجمعیت با رفت و آمد بالا، پرتاب شده بودم به دورترین نقطه‌ی ممکن و دستم از حیاط و حوض و هم‌بازی کوتاه شده بود.
نزدیکیهای زمستان بود که مامان‌بزرگ را بخاطر حال بدشان آوردند تهران. از پزشکان مشهد دیگر کاری ساخته نبود و چشم امیدمان به پزشکان و بیمارستانهای تهران بود.
همراه مامان بزرگ داییجانها و خاله‌جانها هم آمده بودند تا در پرستاری و همراهی در بیمارستان کمک کنند.
در آن سن و سال تنها چیزی که از کلیه می‌دانستم، سنگ بود، چون در یکی از مطبهایی که در مشهد با مامان بزرگ رفته بودیم، اگر اشتباه نکنم مطب دکتر بازرگان، سنگ بزرگی را دیده بودم که مثل کالای تزئینی داخل حفاظی شیشه‌ای گذاشته بودند و زیرش نوشته بودند سنگ کلیه.
آن سنگ را در زیر نور زرد رنگ در مطب شیک و بزرگ دکتر، هنوز مثل یک شی مقدس به یاد دارم. شی‌ای که می‌تواند انسانی را از پا دربیاورد یا تا مرز جنون، از درد، در خود بپیچاند...
روزی که به ما اعلام شد مامان بزرگ نارسایی کلیه دارد، و باید دیالیز شود، بیش از هر چیز همان سنک آمد جلو چشمم. خوشحال بودم که سنگ کلیه ندارد، چون شنیده بودم، خیلی دردناک است. خوشحال بودم که مامان بزرگ درد ندارد و فقط نارسایی دارد.
کلمات برای بچه‌ها چیزهای نامربوطی را تدائی می‌کنند... و من در عالم کودکی تصور می‌کردم این نارسایی مثل کال بودن است است و رسیدن را در پی دارد. فکر می‌کردم با دیالیز، کلیه می‌رسد و مشکل برطرف می‌شود...

روزی که مامان از اتاق دیالیز برگشت، احوالش دگرگون بود. زمستان بود همراه با سوز برف. می‌گفت پنجره‌ی اتاق دیالیز شکسته بوده و سرما تا عمق جانشان دویده. چند تکه پارچه برداشت، تا ببرد و سوراخ های پنجره را بگیرد....

روزی که شنیدم پیروز نارسایی کلیه دارد، فهمیدم که کار تمام است... تمام آن چند روز دلهره و اضطراب آمد جلو چشمهایم و از همه بدتر آن امید خنده داری که ته دلم به رسیدن کلیه داشتم، به من برای هزارمین بار، دهن کجی کرد... رسیدنی در کار نبود.

یادم است آن تکه پارچه‌ها هیچ گاه اتاق دیالیز را گرم نکرد، چون کار به دیالیزهای بعدی نکشید اصلا، کار هنوز شروع نشده تمام شده بود، از بس که دیر تشخیص دادند که مشکل از کجاست...

بعد از آن اتفاق، جنس تنهایی من نیز تغییر کرد، نوری که تابیده بود بر جهان کوچک من، به بی‌رحمانه ترین شکل ممکن، دریچه‌اش بسته شد و با قیرِ فقدان، درش برای همیشه مهر و موم شد.

هیچگاه جرات نکردم این مهر و موم را بشکنم، هیچ‌گاه این جسارت را نداشتم تا به آنچه پیش آمد و دنیای کودکانه‌ی مرا برای همیشه سیاه کرد، زیاد فکر کنم. مثل یک شی مقدس تاریک، مانده بود در حافظه‌ام. آن بخشی که هست، ولی ای‌کاش نبود...مرگ پیروز، این دریچه را بعد از سالها باز کرد و قیر فقدان را دوباره در چشمهایم، پاشید...

ما همچنان پیش نمی‌رویم و نه تنها جمعیت انسانیمان که کل زیست بوممان، در حال فرو رفتن است. کسی به فکر پوشاندن سوراخهای پنجره نیست... کسی نمی‌خواهد این شیشه‌های ترک خورده را عوض کند.
کسی نیست و دنیای قیری ما هر روز سیاه‌تر می‌شود.

پ.ن. هر بار عکس آقای علیرضا شهرداری، پرستار هم نفس پیروز را می‌بینم، یاد این شعر مایاکوفسکی می‌افتم که می‌گوید: من بر هر دانه‌ی اشک مصلوب شده‌ام