جمع بندی :)
در این روزهای پایانی
من گِره اندر گِره اندر گِره اندر گِرهم
با اجازه از مولانا که فرمود:
بر همگان گر ز فلک زهر ببارد همه شب
من شکر اندر شکر اندر شکر اندر شکرم
۱)اسفند امسال یکی از پرهیجان ترینها بود برای من. به گمانم نه جنگ بیرونی که جنگ درونیست که ما انسانها را ویران میکند. ویرانهای که شاید حتی فردوسی بزرگ هم سی سال وقت بگذارد نتواند آن را از نو مرمت کند.
شناخت گره های درونی انسان و راهکاری که آنها را باز کند، هم می تواند سازنده باشد و هم فرسایشی. سازنده است برای کسانی که گفتمان بلدند و فرسایشی است برای اکثر ما که گفتمان بلد نیستیم و از بدترین راه ، انتظار بهترین نتیجه را داریم.
۲) سالها پیش که به این محله آمدیم، عاشق بازارچهی نورزیش شدم. یادم است چقدر خرت و پرت خریدم. فصای بزرگی بود که صدای ناصر عبداللهی در آن طنین انداخته بود و همین آوا، مرا کشاند سمت تک تک غرفه هایش.
پانزده سال از آن روز می گذرد و سالهاست که از آن بازارچه خبری نیست. امسال هنوز حتی ماهی قرمز هم ندیدهام. نه اینکه بخواهم بخرم، که سالهاست نمی خرم، اما بودنش نشان حیات نوروز بود در رگهای خستهی این شهر.
از صف جلو قنادیها خبری نیست و پاساژها الکی ترافیک درست می کنند بی آنکه خرید چندان رونقی داشته باشد.
هنوز به آریا شهر نرفتهام ببینم بساط دستفروشها، به راه هست یا نه. دستفروش یعنی هنوز هم می توان به این مردم امید داشت که نانی بر سر سفرهای بگذارند...
خلاصه که جز گره هایی که بر شاخه های درخت توت نَرِمان افتاده و قلمبه هایی که بر چنارهای جلو پنجره آماس کرده، از جای دیگری موج نوروز خیز برنداشته سمت سینه هامان.
اسفند امسال خلاصه شده در زیبایی بی مثال طبیعت که ما سهمی در ساختنش نداریم. روان این شهر بیمار است.
آیا آرزوی سال خوبی دارم؟ بیایید کمی صادق باشیم. نه، فقط آرزو دارم یک گره از هزار گره باز شود. دوست دارم لبخند به لب کودکان بنشیند... فقط همین
دنیا بدون لبخند کودکان جای خوبی نیست.