نگاهم را در ظرف بزرگ آجیل فرو می‌برم. نور کج تابی که از پنجره روی بلور ظرف ریخته،  قسمتی از آجیل ها را روشن‌تر کرده است.

بادام قهوه‌ای که از نور، کمی جان گرفته، دستم را می ‌سراند سمت خودش.

آرام آرام، انگار بخواهم مورچه‌ای را از زمین بلند کنم، انبر انگشتانم را می‌برم سمت بادام. از رقص شکوفه های بادام بر درخت، تا این ظرف بلور، راه درازی را طی کرده. بالغ شده و وسوسه انگیز.

با دقت، طوری که هیچ مغز دیگری در ظرف جابجا نشود، بادام را برمی‌دارم. نه پسته‌ای لغزیده، نه فندقی... بادام را زیر نور می‌چرخانم و با بوسه‌ای روانه‌ی دهانم می کنم.

تلخ است...تف می کنم و دهانم را در تاریکی آشپزخانه، بارها می‌شویم.

زندگی هم همین است. هرچقدر محتاط با آن برخورد کنیم. هرچقدر طوری قدم برداریم که پسته‌ای خنده‌اش آشفته نشود و فندقی، آزرده نگردد، باز ذاتش تلخ است، حتی اگر با بوسه به استقبالش برویم.

پ.ن. و من هنوز دلم خوش است که بادام شیرین هم داریم. بله...