دغدغه و پوسماند
این روزها خیلی یاد یکی از داستانهای زویا پیرزاد میفتم. یه داستانی داشت به عنوان خرگوش و گوجه فرنگی. داستان زنی بود که می خواست یه داستان بنویسه دربارهی خرگوشها. در طول روز اینقدر سرش شلوغ بود که فرصت نوشتن پیدا نمی کرد. با خودش گفت یادداشت های کوچیک می نویسه تا داستانش شکل بگیره. شب همین که نوشت خرگوش، یادش اومد که فردا باید گوجه فرنگی بخره. واسه همین نوشت خرگوش و گوجه فرنگی و زد به در یخچالش و بعدش خوابید.
البته این چیزیه که من از داستان یادم مونده و ممکنه کمی اصل داستان فرق کنه. ولی حکایت منه در این روزها
و عجیب اینجاست که معمولا در شلوغ ترین حالت ممکن بهترین سطرها بهترین موضوعات و بهترین هر چیز به سراغ آدم میاد. باشد که قلاب وقتمون گیر کنه به دمی فراغت.
پوسماند
مدتهاست میخوام دربارهش بنویسم. زمین مسموم از شیرابههای پسماندهای ماست.
من در حد بضاعتم پوست مرکبات و انار رو خشک می کنم و بعد دور می ریزم. البته میشه به دامداریها هم داد، اما چنین سرویسی در اینجا نهادینه نشده.
سنگ بزرگ بر نداریم. با کم شروع کنیم. من دو تا ظرف گذاشتم زیر شوفاژ و به همون مقدار خشک می کنم که توشون جامیشه. هم زیباست هم معطر هم یک قدم کوچیکه برای محیط زیست.
تو مگو همه به جنگند و ز صلح من چه آید
تو یکی نه ای هزاری، تو چراغ خود بر افروز
من چراغ پوسماند خودم رو روشن کردم و از این کار احساس خوبی دارم.
حس و حالتون خوب :)