سی سال پیش در چنین روزی
سیزده سالگی برخلاف عدد نحسش، خیلی هم تودل برو بود و حالا که بعد از سی سال برمیگردم و به راه آمده نگاه میکنم، می بینم یکی از پربارترین سالهای زندگیم بوده است.
آن روزها اگر میگفتند همین است، همین است بهترین سالها و دیگر تکرار نمیشود شاید کمتر هرز میدادم و بیشتر استفاده میکردم. زنگهای تفریح را بیشتر کش میدادم و زنگهای فرسایشی درس را سوهان میزدم تا کوتاهتر شوند.
آن سالها، سالهای سازندهی بازی کردن بود.. پینگ پنگ ، وسطی و شاهگل بازیها، کش بازی که بعدترها به دست خاطرات سپرده شد و در نسلهای بعدی این پدیده تکرار نشد.
فقط محض خاطر دل خودم و شما و آنهایی که سنشان قد نمیدهد به کش بازی بگویم که داشتن یک کش شلوار به طول سه چهار متر تنها وسیلهی مورد نیاز بود و باقی میماند اندامی سالم و منعطف و قابل کشش تا آنجا که پاشنهی پایتان تا گردن حریف بالا بیاید. همین و دیگر هیچ.
بازی تیمی بود و دو گروه دو نفره با یک بند تنبان به مصاف هم میرفتند. و از قوزک پا تا گردن حریف را در حالیکه کش دور آن افتاده بود و نباید پایشان به کش میخورد، درمینوردیدند.
ما راست قامتان سروناز خوراک این بازی بودیم و با چشمانی تیز بین کوچکترین اشارهی پنجهی کفش حریف به کش را رصد میکردیم و بیرحمانه منتظر یک تماس نقطهای به خطِّ کِش بودیم تا او بسوزد و نوبت خودمان شود.
دریغ و درد که حالا حتی تا کمر حریف هم پایم بالا نمیآید، گردن که جای خود دارد.
کلاسهای درس بینهایت پرباررررر بودند. لطفا ر را مشدد بخوانید تا بارش حفظ شود.
همین قدر بگویم که بهترین قسمت هر کلاس، خوردن خوراکی بصورت پنهانی بود. من و ایزاک و فری به درجهای از تبحر رسیده بودیم که بدون تکان خوردن دهان، لقمه را میجویدیم و قورت می دادیم. بعد دوباره چانهی مقنعه را بالا می کشیدیم و دست را از زیر مقنعه میبردیم داخل دهان، لقمه را جدا میکردیم و بعد چانه را دوباره پایین می دادیم. در تمام مدت هم زل زده بودیم به تخته سیاه و سرمان را حسابی گرم درس نشان میدادیم. از دور به نظر میرسید که با چانهی مقنعهمان بازی میکنیم.
حالا اگر میپرسید چرا؟ اخه واقعا چرا با آن همه زنگ تفریح و زنگ نهار، ما سر کلاس لقمه میخوردیم فقط یک جواب دارد:
هیجان!!!!! اصلا بخاطر همین کل سالهای راهنمایی و دبیرستان میز آخر در قرق ما بود. چه زمانی که ایزاک بود چه زمانی که نبود و عزیزی دیگر جایش را گرفت.
و به شما بگویم اگر عمری از خدا گرفتهاید و سر کلاس یواشکی چیزی نخوردهاید لذت بزرگی را از دست دادهاید، بی برو برگرد.
این را هم بگویم که درسالهای دبیرستان ، خوردن دیگر مزهاش را از دست داده بود و جایش را خواندن رمان و شعر گرفته بود. زنگهای کشدار جغرافیا، رمانی که در جامیز، لای کتاب شیمی جاسازی شده بود، به بهترین شکلی، زمان را میسپراند.(البته که همچین فعلی نداریم و از خودم آن را ساخته ام. یک جورهایی فعل لازم سپری شدن را متعدی کردهام )
دوران درسی ما مهارت محور نبود. غیر از درس وزین حرفه و فن که خداییش دبیرهای محترم سنگ تمام گذاشتند و دامن بود که میدوختیم و رومیزی بود که گلدوزی میکردیم و شال و پلیور بود که میبافتیم و.... باقی همه به حفظیات گذشت. زیست را حفظ میکردیم شیمی را از بر میکردیم جبر را بدون اختیار یاد میگرفتیم و هندسه تنها روی کاغذ برایمان معنی داشت ... می گویید نه، یک نگاه به دور و برتان بندازید:
معماری ما زار میزند بر قوارهی این شهر، انگار نه انگار اشکال هندسی و تابش نور آفتاب و بارش نور مهتاب به گوش سازندهاش خورده
پزشکمان هنوز راه حلق و گلو را اشتباه میگیرد و برای هر درد ساده باید لااقل سه تا پزشک ویزیت کنند.
بگذریم... تازه زمان ما خوب بوده، الان که کمی تا حدودی در جریان تحصیل هستم میبینم سال به سال دریغ از پارسال
درودها به دوستانم که آن دوران را تحمل پذیر کردند و درودها به دبیرانی که مهارتهایی را آموختند که در زندگی کارآمد هستند.
با تمااااااام این ها باز هم اول مهر و شروع پاییز خواستنی و دوست داشتنی است. هیچگاه از اینکه میتواند شروع خوبی باشد مایوس نشدهام. به امید روزی که مهارت های زندگی، یکی از سرفصل های آموزش ما باشند. مهارتهایی مثل نقاشی کشیدن مثل والیبال مثل گل کاشتن مثل مسواک زدن
باور کنید هنوز نمیدانیم چطور و چه وقت مسواک بزنیم تا نیمی از عمرمان در دندانپزشکی هدر نرود.
هی هی
بس کنم دیگر
خالی هرلحظه را سرشار باید کرد از هستی
زنده باید زیست در آنات میرنده
با خلوص نابتر مستی
سرمستی از پاییز، آرزوی من، برای شماست.