...
چیزی دست مرا نمی گیرد
بلند نمی کند
نمی تکاند
برگهای سال های قبل
هنوز برشاخه هایم مانده است
زندگی
تکرار نمی شود
پیش نمی رود
«فرو نمی رود»
مانده است بی تقویم
بی تاریخ
انگار همان جا که دنیا آمده ام
مانده ام.
یک تصویرم در قابی چند هزارساله
که آفتاب رنگش را کم رنگ تر کرده
باد چروکش انداخته
و ماه با جاذبه و دافعه اش
بازیش داده
اما هیچ کس او را به بازی نگرفته است
آنقدر جدی نبوده که زندگی کند
آنقدر ارزشمند نبوده که بمیرد
مهسا ۲۶ اردیبهشت ۹۹
+ نوشته شده در جمعه بیست و ششم اردیبهشت ۱۳۹۹ ساعت 19:40 توسط مهسا
|